<-PostContent->

شیمی

عطربارون

" آینــــده ای " خواهـــم ساخت که ,

" گذشتــــه ام " جلویــــش زانــو بزنــــد ...!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

آنـــقـــدر خوشبخت می کنــــم کـــــه ,

ــر روزی که جــای " او " نیـستـی به خودت "لعنـــت " بفـــرستـی.شک نکن

 


 

 

 

 

 



 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:21 | نویسنده : rosha |

هی باران

ببار

من سفر کرده ای دارم که پشت پایش آب نریختم …!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:18 | نویسنده : rosha |

دلم براي کودکيم تنگ شده

براي روزهايي که باورم ساده بود

همه آدم ها را دوست داشتم

مرگ مادر "کوزت" را باور مي کردم و از زن "تنارديه" کينه به دل مي گرفتم

مادرم که مي رفت به اين فکر بودم مثل مادر "هاچ" گم نشود

دلم مي خواست "ممُل" را پيدا کنم

از نجاري ها که مي گذشتم گوشه چشمي بدنبال "وروجک" مي گشتم

تمام حسرتم از دنيا،نوشتن با خودکار بود

دلم تنگ شده

شايد يک روز در کوچه بازار فريب دست من ول شد و او رفت

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:9 | نویسنده : rosha |

خرابم

خراب

به اندازه همان قاضی که متهم اعدامی اش رفیقش بود

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:7 | نویسنده : rosha |

برای چشم هایــت

برای مـــن

برای درد هایـــم

برای ما

برای این همه تنـــهایی

ای کــــاش خدا کاری کـــند

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:1 | نویسنده : rosha |

من وتو چه سخت بهم رسیدیم

چه آسون از هم جدامون کردن

اونا که تورو ازم گرفتن

ندونستن که چکار کردن

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

فدات شم

***********************

من وتو چه سخت بهم رسیدیم

چه آسون از هم جدامون کردن

اونا که تورو ازم گرفتن

ندونستن که چکار کردن

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

فدات شم

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 19:4 | نویسنده : rosha |

دلم احساس غم دارد ...
در این انبوه ویرانی ...
کمی تا قسمتی ابری ...
و شاید باز بارانی ...

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:47 | نویسنده : rosha |

خیلـــی ها بــاران را نمــی فهمند

نمـــی فهمند باید خیس شـد تا سبکــــ شد

نمی فهمند کــه شیشه عینکــشــان باید نمناکـــــــ شود

نمــی فهمند کـــه با بــاران باید خندید

به بـــاران باید عشق داد

با بـــاران باید عشق کـــرد

و شــایــد بــاران خیلــی ها را نمــی فهمــد


چــرا چــتر ؟


چـــرا فـــرار ؟


تنهــا آدم هــای آهــنــی زیــر بــاران زنــگــــ میــزنند !



پنجره را باز کُــن و از این هوای مطبوع بارانی لــذت ببر

خوشبختانه بــاران ارث پــدر کــسی نیست...!

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:22 | نویسنده : rosha |

این نیز بگذرد …

اما بعضی چیزها هست که هر چقدر هم بگذرد ، “نمی گذرد” و داغشان تا ابد بر دل آدم میماند !


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:14 | نویسنده : rosha |

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

 

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:2 | نویسنده : rosha |
صفحه قبل 1 ... 25 26 27 28 29 ... 34 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.