<-PostContent->

شیمی

تبریک ماه بندگی

رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم

از تو با نغمه ی پرسوز شفاعت دارم

گرچه دیریست خدا رفته زیاد دل من

من به ایام خدا ولی ارادت دارم . . .

فرارسیدن ماه رحمت و مغفرت الهی مبارک باد

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 10:57 | نویسنده : rosha |

آمد رمضــــــــان و التــــــــهابــــــــی ست به لــــــــب

هر لحظـه مــــــــرا حسرت آبــــــــی ست به لــــــــب

با شــــــــوق لــــــــب تــــــــو “ربنــــــــا” می خوانـــم

هر بوسـه به پــای تـــــو دعای مستجابی ست به لــب

اللهــــــــم عجــــــــل لــــــــولیــــــــک الفــــــــرج

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 10:54 | نویسنده : rosha |

 

خدایا
تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم !
تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم !
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم !
تو را گرم دیدم و سردترین لحظه ها به سراغت آمدم !
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟؟!!
.
.
عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست
.
.
چه تلاش بی فایده ای ؟!؟!؟!
خودش رو از قرصهای آرامبخش پر کرده بود اونکه قلبش رو از یاد خدا خالی کرده بود
.
.
خدای من !
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم !
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” !
خدایا هیچ وقت رهایم نکن

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 10:7 | نویسنده : rosha |

" آینــــده ای " خواهـــم ساخت که ,

" گذشتــــه ام " جلویــــش زانــو بزنــــد ...!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

آنـــقـــدر خوشبخت می کنــــم کـــــه ,

ــر روزی که جــای " او " نیـستـی به خودت "لعنـــت " بفـــرستـی.شک نکن

 


 

 

 

 

 



 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:21 | نویسنده : rosha |

هی باران

ببار

من سفر کرده ای دارم که پشت پایش آب نریختم …!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:18 | نویسنده : rosha |

دلم براي کودکيم تنگ شده

براي روزهايي که باورم ساده بود

همه آدم ها را دوست داشتم

مرگ مادر "کوزت" را باور مي کردم و از زن "تنارديه" کينه به دل مي گرفتم

مادرم که مي رفت به اين فکر بودم مثل مادر "هاچ" گم نشود

دلم مي خواست "ممُل" را پيدا کنم

از نجاري ها که مي گذشتم گوشه چشمي بدنبال "وروجک" مي گشتم

تمام حسرتم از دنيا،نوشتن با خودکار بود

دلم تنگ شده

شايد يک روز در کوچه بازار فريب دست من ول شد و او رفت

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:9 | نویسنده : rosha |

خرابم

خراب

به اندازه همان قاضی که متهم اعدامی اش رفیقش بود

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:7 | نویسنده : rosha |

برای چشم هایــت

برای مـــن

برای درد هایـــم

برای ما

برای این همه تنـــهایی

ای کــــاش خدا کاری کـــند

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:1 | نویسنده : rosha |

من وتو چه سخت بهم رسیدیم

چه آسون از هم جدامون کردن

اونا که تورو ازم گرفتن

ندونستن که چکار کردن

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

فدات شم

***********************

من وتو چه سخت بهم رسیدیم

چه آسون از هم جدامون کردن

اونا که تورو ازم گرفتن

ندونستن که چکار کردن

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

نمدونستن که تو دنیای منی

نمیدونستن که هر شب توی رویای منی

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

دنیا نذاشت فدات بشم فدات شم

زمونه نذاشت باهات باشم فدات شم

برووبدون بدون تو میمیرم

خدانخواست فدای اون چشات شم

فدات شم

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 19:4 | نویسنده : rosha |

دلم احساس غم دارد ...
در این انبوه ویرانی ...
کمی تا قسمتی ابری ...
و شاید باز بارانی ...

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:47 | نویسنده : rosha |

خیلـــی ها بــاران را نمــی فهمند

نمـــی فهمند باید خیس شـد تا سبکــــ شد

نمی فهمند کــه شیشه عینکــشــان باید نمناکـــــــ شود

نمــی فهمند کـــه با بــاران باید خندید

به بـــاران باید عشق داد

با بـــاران باید عشق کـــرد

و شــایــد بــاران خیلــی ها را نمــی فهمــد


چــرا چــتر ؟


چـــرا فـــرار ؟


تنهــا آدم هــای آهــنــی زیــر بــاران زنــگــــ میــزنند !



پنجره را باز کُــن و از این هوای مطبوع بارانی لــذت ببر

خوشبختانه بــاران ارث پــدر کــسی نیست...!

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:22 | نویسنده : rosha |

این نیز بگذرد …

اما بعضی چیزها هست که هر چقدر هم بگذرد ، “نمی گذرد” و داغشان تا ابد بر دل آدم میماند !


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:14 | نویسنده : rosha |

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

 

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 18:2 | نویسنده : rosha |

ای راهنمای خلق مسلمان خوش آمدی / ای در زمانه ثانی سلمان خوش آمدی

ای یکه تاز صفحه تاریخ انقلاب / ای سرفراز صحنه ایمان خوش آمدی

میلاد امام زمان بر شما مبارک

.


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 12:5 | نویسنده : rosha |

بر منتظران این خبر خوش برسانید / کامشب شب قدر است همه قدر بدانید

با نور نوشتند به پیشانی خورشید / ماهی که جهان منتظـرش بود درخشید . . .

عید شعبان مبارک


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 11:59 | نویسنده : rosha |

مولای من!

آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند.

دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند.

ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده،

حلقه غلامی ات را بر گوشم افکنده بودند!

کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را همراهم می کردند!


مهدی جان!

دوست داشتم با نام نامی تو زبان باز می کردم.

ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن « یا مهدی » وا می داشتند!


ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود.

کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجی می کرد

و نام زیبای تو را برایم می خواند

و آن را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.


در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راه نمایی نکرد.


در سال های دبیرستان، کسی مرا با تو ـ که مدیر عالم امکان هستی پیوند نزد.
در کتاب جغرافی ما، صحبتی از مکان زندگی تو یعنی

« ذی طوی» و « رضوی» نبود.


در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.


در درس دینی، به ما نگفتند « باب الله » و « دیان دینه »  تویی.


دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوشزد نکردند!


افسوس که در کلاس نقاشی، چهره مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!


چرا موضوع انشای ما به جای « علم بهتر است یا ثروت »،

از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟!

مگر نه اینکه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟


کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیز – که آشنا ترین و دیرین ترین مونس فطرت های بشر است – به ما می آموختند!

ای کاش – وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم – به من می گفتند: او تمامی زبانها و گویش ها و لهجه ها .... و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد.


در زنگ شیمی – وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به میان می آمد – اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می چرخند.


ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیده ریاضی، فیزیک و شیمی، فرمول ساده ی ارتباط با تو را نیز به من یاد می دادند.


یادم نمی رود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که گذارش به قبرستان شهری افتاد. و با کمال تعجب دید، بر روی همه سنگ قبرها، سن فوت شدگان را 3، 4، 7 سال و مانند آن نوشته اند.

پرسید: آیا اینان همگی در طفولیت از دنیا رفته اند؟

گفتند: نه

این جا، سّن هر کس را معادل سال هایی از عمرش که در پی کسب علم و معرفت بوده است محاسبه می کنند.


کاش آن روز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرفت امام می زد که من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتت جاهلیه

و می گفت که در تفکر شیعی، حیات حقیقی در توجه به امام عصر (ع) و معرفت و محبت و مودت او و مهم تر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.


درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛

ولی نفهمیدم « نور خدا » تویی و مقصود از « یهدی الله ِلنوِره مَن یَشاء »

نور عالمگیر توست

. از سرعت سرسام آور نور (300هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛

اما اشاره نکردند شعاع دید امام معصوم تا کجاست

و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوالم و کهکشان ها را از نظر بگذراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود.


وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان (ع) تشویق نکرد.

کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیت یا مهد کودک خویش در جا می زنند.


نمی دانستم که عناوینی همچون دکتر، مهندس، پروفسور و از این قبیل

قراردادهایی در میان انسانهاست که تنها به کار کسب ثروت، قدرت، شهرت، و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می آید؛

اصلا در این وادی نبودم.


از فضای نیمه بسته مدرسه وارد فضای باز دانشگاه شدم.

در دانشکده وضع از این هم اسفبارتر بود.

بازار غرور و نخوت پر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم.

فضا نیز رنگ و بو گرفته از « علم زدگی » و « روشن فکر مآبی »!

خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم.

علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛

از علوم اهل بیت (ع)، دانش یقین بخش آسمانی

کمتر سخن به میان می آمد!


مولای من! در دانشگاه هم کسی برای من از تو سخن نگفت؛

پرچمی به نام تو افراشته نبود؛

کسی به سوی تو دعوت نمی کرد؛

هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد.

کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدل دانشجویان بود!

نه اینکه از تبلیغات مذهبی، نشستهای فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج البلاغه و ... خبری نباشد .. کم و بیش یافت می شد؛

اما در همین عرصه ها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و « از یاد رفته » بودی.

اینک اما، در عمق ضمیر خویش تو را یافته ام؛

چندی است با دیده ی دل تو را پیدا کرده ام؛

در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس می کنم؛

گویی دوباره متولد شده ام.

تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو – که امام عصر و زمانه ای - « ُمردگی » است

و اگر کسی پس از عمری غفلت به تو رسید،

حق دارد احساس تولدی دوباره کند؛

حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی

و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دست گیری؛

حق دارد به شکرانه ی این نعمت،

پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:

اَلحمدُ لِلهِ الَذی هَدانا لِهذا وَ ما کُناّ لِنَهتدیَ لَولا ان هدانَا الله.

اقا نمی دانم امشب در کجای عالم نظاره گر جشن میلاد خود

از سوی عاشقانت هستی

و چه سخت است جشن میلادت را برپانمودن و تورا ندید


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 11:57 | نویسنده : rosha |

ورود امام زمان اکیدا ممنوع!!! 

 

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.
هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.
لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...
برای عروس بسیارمهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند.
از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود...
کاش می آمد ...
خيلی از كارت ها مخصوص بودند.
مثلا فلان دوست و فلان فامیل فلان مدیر
خود و همسرش کارتها را می بردند
و سفارش هم ميكردند كه حتما تشریف بیاورید
خوشحال میشویم
اگر نیایید دلخور میشوم.
دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و
حسابی خوش بگذرانند.
همه چیز هم تدارک دیده بود.
آهنگ – گروههای ارکست – وبسیاری چیزها و افراد و وسایل دیگر
 آنها حتما بايد باشند، بدون آنها که خوش نمی گذرد.
بهترین تالار شهر را آذین بسته بودند
چند تا از دوستانشان که خوب میرقصند هم
حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.
آخر شوخی نبود که- شب عروسی بود...
همان شبی که هزار شب نمیشود.
همان شبی که همه به هم محرمند.
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید
به تمام مردان شهر محرم میشود
این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم...
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.
اما نه یادم آمد.
 این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.
همان شبی که حتی داماد هم آرایش میکند
همه و همه آمدند
حتی دایی که مسافرت بود همه بودند ...
اما .....................
اما کاش امام زمان "عج" هم حضور داشتند.
حق پدری دارد بر ما...
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برایشان كارت دعوت نفرستاده بود،
اما آقا آمده بودند.
اما متاسفانه
به تالار كه رسيدند سر در تالار نوشته بود:
 

(ورود امام زمان"عج" اكيدا ممنوع!)

 
آقا دورترها ايستادند  و فرمودند: دخترم عروسيت مبارک!
ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم ....

مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید.
(آخر امامان  پدر معنوی ما هستند)
دخترم من آمدم اما ... 
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشتند
و برای خوشبختی دختر دعا کرد....


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 11:45 | نویسنده : rosha |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.